استیوی نیکس به قربانیان تیراندازی مدرسه Uvalde – رولینگ استون ادای احترام کرد

استیوی نیکس دارد یک مقاله احساسی در مورد یک سالگی تیراندازی در مدرسه در Uvalde، تگزاس که منجر به کشته شدن 19 کودک و دو معلم شد، نوشت. او در پیامی که با هشتگ #UvaldeStrong در اینستاگرام منتشر کرد، درباره جوانی خود در تگزاس – چند صد مایل دورتر در ال پاسو – و اینکه چقدر خوش شانس بود که فرصت‌هایی را که داشت به دست آورد و در کلاس باله شرکت کرد، منعکس کرد. دانش آموز کلاس سوم که او را در مسیر تبدیل شدن به یک مجری قرار داد.

او نوشت: “من باید بزرگ شوم و استیوی نیکس شوم.” “در حالی که ما در مورد یک سالگی Uvalde و تیراندازی های بی شماری که از آن روز سرنوشت ساز رخ داده است فکر می کنیم، نمی توانم از خود بپرسم، چه می شد اگر در حین درگیری توسط مردی با اسلحه مورد اصابت گلوله قرار می گرفتم و کشته می شدم. کلاس باله من در کلاس سوم؟ و من نمی توانم به تمام آن آینده های کوچک گمشده فکر نکنم…”

او ادامه داد: “و بنابراین، در پایان، آغوش من به دور هر یک از آن قلب های کوچک مانند حلقه ای از فرشتگان می چرخد ​​که همیشه گم خواهند شد.” “من هرگز نمی توانم این را رها کنم…” این خواننده و ترانه سرا قول داد که خاطره آنچه در Uvalde اتفاق افتاد را زنده نگه دارد.

در 24 می 2022، یک مرد مسلح وارد مدرسه ابتدایی راب شد و کاری را انجام داد که تگزاس تریبون مرگبارترین تیراندازی در مدرسه در تاریخ تگزاس نامیده می شود. در آن روز 19 کودک و دو معلم مردند. پلیس که از تفنگ خودکار تیرانداز ترسیده بود، بیش از یک ساعت منتظر ماند تا تیرانداز را متوقف کند که او نیز همان روز جان باخت.

در یک جدید رولینگ استون والدین و اعضای خانواده قربانی به امید الهام بخشیدن به قوانین معنادار که می تواند از تراژدی های آینده جلوگیری کند، در مورد ثابت قدم ماندن صحبت می کنند. آنها امیدوارند لایحه ای را تصویب کنند که حداقل سن خرید تفنگ نیمه اتوماتیک در تگزاس را از 18 به 21 سال افزایش دهد.

برلیندا آرئولا، مادربزرگ آمری جو گارزا، قربانی ده ساله، گفت: «آن روز کل زندگی و کل طرز فکر، رفتار و نگرش من را تغییر داد. من به جایی می روم که هرگز نرفته ام. من به دنبال این هستم که ببینم خروجی ها کجا هستند. من به یک رژه می روم و به ساختمان ها نگاه می کنم و مطمئن می شوم که هیچ کس آن بالا نیست… شما دیگر احساس امنیت نمی کنید زیرا اعتماد شما از بین رفته است.

بیانیه کامل استیوی نیکس را بخوانید:

آینده های گمشده UVALDE

وقتی کلاس سوم بودم خانواده ام به ال پاسو تگزاس نقل مکان کردند. من یک مدرسه جدید راه اندازی کردم و یکی از کلاس هایی که ارائه دادند، باله بود. تنها بعد از یک هفته به خانه آمدم و به مادرم گفتم: “من یک پریما بالرین خواهم شد.”

او گفت: من تو را باور دارم.

گفتم: می دانم. و من دور رقصیدم این آغاز بود. صفحه اول بزرگترین داستان عشق زندگی من، عشق من به رقص و موسیقی.

یک سال دیگر، یک صفحه دیگر، و من صدای پدربزرگم را در خیابان می شنوم. او با یک کامیون 45 ساله حاضر شد و ما در اتاق من روی زمین نشستیم و به همه آنها گوش دادیم و با هم آواز خواندیم. او گفت: «تو یک خواننده هارمونی طبیعی هستی، استفانی. این یک کار بسیار ویژه است که می توانید انجام دهید.»

به سمت مادرم دویدم و گفتم: “من یک خواننده کانتری خواهم شد و پدربزرگ فکر می کند که می توانم.”

و مادرم گفت: “در مورد باله چطور؟”

به او گفتم: «با خودم می‌آورم. من روی صحنه خواهم رقصید.»

او گفت: من تو را باور دارم. و من لبخند زدم و رقصیدم.

کلاس پنجم رادیوهای ماشینی آورد که شیرل، مارتا و واندلا، کریستال، شانتل و شانگریلاس را می نواخت. هارمونی هایی که در بالای ریه هایم در صندلی عقب ماشین پدر و مادرم خوانده می شود. رویاهای من هرگز تغییر نکردند. آنها سریعتر از من رشد می کردند. من نمی توانستم آن را نگه دارم. آواز خواندم تا جایی برای ضربان قلب خودم باز کنم. رقصیدم تا با چرخش ذهنم هماهنگ باشم.

اولین کلاه بالای سرم را در یک نمایش استعدادیابی کلاس ششم با دامن و جلیقه مشکی و کفش‌های کاپیزیو مشکی روی صحنه گذاشتم. (صدا آشنا) با تغییر قلم مو و توپ، به آهنگ «Everyday» بادی هالی ضربه زدم.

سپس خانواده ام به کالیفرنیا نقل مکان کردند و در پانزده سالگی من عشق به موسیقی شکست ناپذیر بود. پدر و مادرم برایم یک گیتار گویا خریدند و پس از یک ماه آموزش گیتار و یادگیری پنج آکورد، سرانجام اولین آهنگم را نوشتم. من آن را برای مامان و بابا پخش کردم و به آنها گفتم که قرار است خواننده و ترانه سرا شوم. آنها گفتند: “ما شما را باور می کنیم، همیشه این کار را می کردیم، اما ابتدا باید به دانشگاه بروید.” و من تقریباً 5 سال انجام دادم. با پسری آشنا شدم و در نهایت با هم شروع به ساخت موسیقی کردیم. یک روز با یک گروه موسیقی تماس گرفتیم و به یک شام رفتیم که زندگی ما را تغییر داد.

وقتی به گذشته نگاه می کنم، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من فقط یک بچه ده ساله در ال پاسو، تگزاس بودم که تصمیم می گرفتم با بقیه عمرم چه کنم. من سرنوشتم را صفحات زیادی پیش می دانستم. من هنوز روی آن گیتار می نویسم. من هنوز باله را در هر حرکت احساس می کنم. من باید بزرگ شوم و به Fleetwood Mac ملحق شدم. من باید 50 سال برای جهان موسیقی بنویسم که امیدوارم قلب مردم را متاثر کرده باشد.

من باید بزرگ شدم و استیوی نیکس شدم.

در حالی که ما به سالگرد یک سالگی Uvalde و تیراندازی های بی شماری که از آن روز سرنوشت ساز رخ داده است فکر می کنیم، نمی توانم از خود بپرسم، چه می شد اگر در حالی که در خانه بودم توسط مردی با اسلحه مورد اصابت گلوله قرار می گرفتم و کشته می شدم. کلاس باله در سوم دبستان؟ و من نمی توانم به تمام آن آینده های کوچک گمشده فکر نکنم…

پرطرفدار

و بنابراین، در پایان، آغوش من به دور هر یک از آن قلب های کوچک مانند حلقه ای از فرشتگان می چرخد ​​که همیشه گم خواهند شد. من هرگز نمی توانم این را رها کنم…

در هر صورت، تمام تلاشم را برای زنده نگه داشتن این داستان انجام خواهم داد.